Monday, November 22, 2004

با تو مي گويم من

با تومی گویم من
دفتر شعرم را بر تو بگشائیدم

شاید هم چند حدیث دیگر
از مسیری که گذر کردم من با تو بر می گویم.
در مسیرفکرم, ونمی آمدهم

, که زمانی برسد
دفتر شعرم را بر تو من بازکنم

آنچه از جان وجودم,
چون یکی شیره خام, پروردم
باتو من قسم کنم
وحشت من این بود, که تورا من به درونم ببرم
پاره جانم را بادستم

, به دو دستت بدهم
وحشت من این بود, که تو میفهمی من؟
پاره جانم را به امانت ببری؟
یا که تو حق داری شعر مرا بر خوانی
و به هرمنزلتی حس مرا بر دل خود بنشانی
یا که آنگونه که حکاک می گفت
شعر شاعر, بعد ازآنکه خواندند, مال او دیگر نیست
کودک شعرش را هر کجا می خوانند

وبه هر جاکه شود گه سلامت, نا سلامت با دل خود ببرند
و به وی هم ندهند
شایدم فردا ها از منی یادکنند

وبکویند مردی, اینچنین زیسته است
و چنین خواسته است
وچه ها خواسته است
فرشيد آريان
دیباچه)