انزلی
می گسلد بند بند دانه های رشته وصل و خیال را
و با چشم خویش می بینم چگونه سراب پر اشتیاق خانه دور
درپس بخاری نرم متحرک ناپدید می شود
و باخود می برد جان مرا بدانجائی که دگر نیستم
و شاید فردا هم نخواهم بود
دیر زمانی نیست
که نزدیک است خرابه های تخت جمشید(فرشید) که امروز آباداست
لیک حومه اش ویران است
به زیر امواج خشمگین کاسپین که گاه مهربان است و آرام
و گاه می ستاندجانهای آزاد و خانه های چپری را از مردمان دیار تنگ دستی ، فرو رود
در بامداد افق دیروز که برفراز تخت فرشید از سوئی خاکستری و آبی بود
قطرات مرطوب و نازکش که در مسیر حرکت برخورد می کرد با پوست صورتم
یک عاشق و یا شاعر پیشه ای که به جست و جوی جان کلام در نگاشتن یک شعر
به افسون نیز چون گل ,می داد فرصت بهره شبنم و نسیم صبا را
شاید من در پس همان توده مه گم شده ام و دقایقی چند دیگر باز خواهم رسید
وشاید دیدگانم منور خواهد گشت
به نوری که از خانه و شفق دریا و از پس هیمه هم به نیمه هویداست
بی شک وقتی باز رسیدم به خانه دریا در میان مه و طوفان و باد
کام خواهم گرفت از جان رطوبت در انزلی
ایکاش مه را پایان خوبی باشد
فرشید آریان.
دسامبر 1993 بیمارستان – استکهلم
Labels: انزلی