Friday, November 14, 2008

من اگر گم شده ام



من اگر گم شده ام
چهرهُ تو خوب در اینجا باقی است
این جهان بی تو نمی ماند هیچ

نیست جایی که رخسارۀ تو کم بدمد
نیست جایی که در آن نور امیدی ندمد
نیست برگی که برآن بستر ابریشم نور کز دل فر سپهر میبارد،
ساعتی چند به همراه صبا، شبنمی را به جان و در آغوش نکشد.

نیست جانم
گویا، از طرفی، یک جائی
که در آن نور تن لخت خودش، بهم آغوشی یک غول سیاهی ندهد.
من اگر گم شده ام
در پس آن غول سیاهی ماندم
ما اگر گم شده ایم نور به ما کم برسد
در پس پیکره بود و نبود هیچی
این همه تاریکی که ز کمبود فوتون ها جاریست
در کسوفی کوتاه یا به اندازه یک عمر پلید
لحظه ای چند و یا تا ابدیت ماندیم
هیچ دانی جانم
که سیاهی ز کمبود فوتون ها جاریست
و سیاهی هم نیست
در نبود نور است که سیاهی جاری ست
و سیاهی هیچ است
پشت هیچستانیم
اگرم نور به این جسم منیرت ندمد ناگهان هیچ نماند هم هیچ

من اگر گم شده ام
در پس آن غول سیاهی ماندم
شاید هم نیست منی
من کجایم این من
بایزیدم برده است؟
سهره وردی یک جا در دل یک تاریکی نام مرا هم خوانده است؟
عقل سرخم شاید اینچنین گفت با من
عاشق نور من
فر من پر نور است
خور من آتش من تا به ابد پور نور است
من اگر گم شده ام
کم نورم
یا بدنبال دو رویا به جهانی رفته ام
در کسوف م این من
شایدم این فردا با سیاهی، ابدیت بروم
نیستم شاید من
لیک همی می دانم

چهرهٌ خاطره ام در دل هر خاطره ای نور سپیدی بدمد
گرچه این پیکره ام کالبد زودگذری ست
نور من میل به فراری دارد
و دو فردا ...که دگر نیست شدم هیچ شدم
نیستم شاید من
نیک هم می دانم
هستی ام پیدا هست
چهرهٌ خاطره ام در دل هر خاطره ای
در دم هر صبح سپید، نور سپیدی بدمد

خوب من میدانم
شعر من میخوانند
و بیادم شاید دو سه کدبان دو سه پیکی بزتند
اگرم هیچ بیادم نروند
باکی نیست ،چون هزاران دیگر
چون هزاران شاعر و همه بی دیوان
اندکی ماندم من
اندکی گفتم من
اندکی رفتم من
و صدایم چون نور و همه حرکات م
و هزاران گفته و همه ناگفته
تا ابدیت پیداست
هیچ می دانی تو که نمیمیرد نور
و صدایت چون نور اندکی با تاخیر
باإکو همسفر است
پشت این نور بدنبال حقیقت رفته است
نرگسی را دیده است
سفری طولانی
تا کجا هیچ نمیدانم کی
کهکشانی بدنبال هزاران دیگر
شایدم در دل یک چال سیاه
دور تر از الله
دورتر؛ از فهم آدم نو سنگی
دورتر؛ از فهم آدم سنگ سیاه
دورتر؛ از فهم مردم قرن اتم
دورتر؛.........................
و یکی آدمکی موجودی
آنور چال سیاه
دورتر از فهمت
صد هزار سال دراز نوری
که همی اکنون است
ظاهرا آینده
به شکار نورت
و صداو وهمه حرکات همه پر شورت
دفتر شعر من
شاطری، بقالی
منتظر چشم براهش دوخته است.

تا ببیند انسان در زمینی کوچک، کهکشانی شیری
چه همه خواسته است، چه هزاران گفته ، همگی ناگفته
همگی بیهوده و پر از استدلال که جهانی ساخته
همگی از سر یأس هم از ترس
یا بامید رسیدن به سراب هم به رویای سفرها بلند در دل نور
هم بجنگی موهوم
همگی هم لازم هم ملزوم

.............همگی
دیگر کافی است
کرم شب تاب از این روشنی ام روشنی ات آگاه است

شایدم میترسد
و جهان آگاه است و نمی ترسد هم

فرشيد آريان
Farshid Ariyan
شفق
نوامبر2008
ولش هارپ لندن

Labels:

Comments:
Dear Farshid Ariyan,
Your poems are very deep and emotional. I need to stop after each verse and create a picture in my mind and think about meaning behind your beautiful expressions. They take me deep inside myself. I read all you poets on your weblog. I hope to see the next one soon.

Rasool
 
Post a Comment