Monday, December 06, 2010

دلتنگی



دلتنگی

کجایی لاله ام خرم بهار من

نگاهت با نگاهم در تلاقی نیست........... نمی بینم نگاهت را

تو هرجا با منی اما

فروزان اختر سوسوزن تابان بسوی من نمی تابد

بسوی من نمی تابی

نمی بینم ترا جانم اگر چه می درخشی بی فتور برمن

اگرچه نور تو جانم ، تبه کرده قرار من


کجایی نازنین جانم تو ای خرم بهار من

نمی باری تو گل برمن ، نمی گیری تو جان از من

بهارک فصل خوب من بگیر از من تو جان من

ببر با خود ترا با من


و من چندیست به زندانم ، در این معراج حیرانم

نگاهم کن...... هلاکم کن..... دوباره هم شکارم کن

و حافظ گفت : " چه خوش صید دلم کردی، بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد"

بهارک فصل خوب من تو ای فصل حیات من هزاران لاله بر دامن

نمی باری شکوفه هر زمان بر من

نمی بویم از این مشک و از این دامن

هلاکت به از این بودن

درشتی به که بشنیدن

حقارت به که جان بردن

بدون عشق خندیدن

تو هر جا با منی اما

فروزان اخگر سوسوزن جانگیر.......... بسوی من نمی تابد

بسوی من نمی تابی

گل سوسن گل نرگس

شما هم اینچنین بر عشق خندیدید؟

شما هم اینچنین رسوا شده، این ره نوردیدید؟

درون باغ رقصیدید؟ بهارک را پرستیدید؟

بهارک بر شما هم خنده کردستی

نگاهش برده جانها بر گرفتستی

ایا ما هم به پنج و شش شکوفا می ببایستی

چو گل زار دی ، رفته به درگاه می ببایستی

نگفتم من هلاکت به ز این بودن

نگفتم بی نگاهش می توان مردن

نگفتم من که بهتر می شود گفتن

که مفلوک نگاهش می توان بودن و هم مردن

به هر سو من هلاکم من ، بتاب بر من

بتابی یا نتابی هم هلاکم من ، بتاب بر من

گلایه کم بباید کرد خرابم من ، بتاب بر من

نفوذی به بباید کرد، مذابم من ، بتاب بر من

هم امروز در سحر در خواب می دیدم

زمستان نیست ، بهاران آمدستی باز

و این معشوق بدنبالش هراسان آمدستی باز

شهابی پر فروغ بر دست می گوید

بر افروزش خرامان کآمدستی باز

بسوزانش ، بهاران کامدستی باز


لندن 2002/12/21 فردای شب یلدا

Labels:

Comments:
درود هموطن
چکیده زیبا از هوچه باغ های دلتنگی،،،،، آرام باید قدم زد ،،،،با حوصله قدم ها را میشمارم و از رو برگهای بی مهابا بر زمین ریخته عبور میکنم،،،،آنقدر در عطر خاطرهها محو هستم که دیگر اوریانی شاخهها
مرا شرمسار از نگریستن نمیکند،،،، دلم برای برگها میسوزد و من همچنان آنها را زیره پا له میکنم ،،،،گویی به بزم واژهها دعوت دارم ،،،،به کوچه دلتنگیها میرسم ،،،،و هر آنچه بر دیوار نوشته ،،،، یادگاریست از دوست،،،،،،،،میخوانم ،،،،زیباست،،،،دلم میخواهد قلم بدست بگیرم و بنویسم،،،، آمدم، نبودین،در غیاب شما واژهای دلتنگی شرمگنانه از من پذیرایی کردند،،،،من با یکایک این واژهها آشنا هستم ،،،،بین من و آنها الفتی عمیق ایجاد شد،،،، مرا با لبخند بدرقه کردند،،،،یاد داشتی به آنها سپردم تا در حضورتان به شما بسپارند،،،،، ((کوچه دلتنگی، چه غمگنانه با قلبم پیوند دارد،،،منو دلتنگی هر دو زاده یک ریشه هستیم ،،،، تا دیداری دیگر))،،،،،
شوریده
 
Post a Comment