Tuesday, May 11, 2010

انزلی


آتش جانگداز جدائی می سوزاند جان مرا
می گسلد بند بند دانه های رشته وصل و خیال را
و با چشم خویش می بینم چگونه سراب پر اشتیاق خانه دور
درپس بخاری نرم متحرک ناپدید می شود
و باخود می برد جان مرا بدانجائی که دگر نیستم
و شاید فردا هم نخواهم بود
دیر زمانی نیست
که نزدیک است خرابه های تخت جمشید(فرشید) که امروز آباداست
لیک حومه اش ویران است
به زیر امواج خشمگین کاسپین که گاه مهربان است و آرام
و گاه می ستاندجانهای آزاد و خانه های چپری را از مردمان دیار تنگ دستی ، فرو رود
در بامداد افق دیروز که برفراز تخت فرشید از سوئی خاکستری و آبی بود

و ز سوئی دیگر سبز و مه آلود و من گاهی گم می شدم در پس توده های مه و شبنم
قطرات مرطوب و نازکش که در مسیر حرکت برخورد می کرد با پوست صورتم

و می نشست بر گونه ترس و تنهائی
یک عاشق و یا شاعر پیشه ای که به جست و جوی جان کلام در نگاشتن یک شعر

با روح مقدس الهام ملکوتی به فال نشسته بود

گوی نفوذ خنکا و شفافیت شبنم
به افسون نیز چون گل ,می داد فرصت بهره شبنم و نسیم صبا را
شاید من در پس همان توده مه گم شده ام و دقایقی چند دیگر باز خواهم رسید
وشاید دیدگانم منور خواهد گشت
به نوری که از خانه و شفق دریا و از پس هیمه هم به نیمه هویداست
بی شک وقتی باز رسیدم به خانه دریا در میان مه و طوفان و باد
کام خواهم گرفت از جان رطوبت در انزلی
ایکاش مه را پایان خوبی باشد
فرشید آریان.
دسامبر 1993 بیمارستان – استکهلم

Labels:

Comments: Post a Comment