در اینجا شهر در غوغا ست
همه شادان به گرد چرخ دوار جهان پیوسته می چرخند
سخن از آسودگی شادی تنهاست
که بیرون از درون آن هر آنچه هست ناپیداست
تو گوئی نیست و هستش ز هر سو در نظر یک گونه می چرخد
ولی اینجا بمانند هزاران لحظه دیگر
دلم خوش نیست ،
دلم خوش نیست
و خورشید سپهر همواره می تابد
بر اندام کلام و شعر من همواره می چرخد
و دریا نیز در نزدیکی من تا قدم پیداست
و امواج ظریفش سر به سر بی ایست می کاود درون پر ز گفتار وجودم را
سخن از شادی تنهاست
و جای این سخن اینجاست
رفیقان این سخن اینجاست
رفیقان این سخن با ماست
که باید تا ابد با چرخ چرخیدن
که باید همره خورشید تابیدن
که باید شاد بودن ، با فلک بودن ، خندیدن
بسان موج کاویدن
که باید موج فهمیدن
سخن اینجاست و جای این سخن اینجاست
فرشيد آريان
استکهلم 95/07/28
------------------------------------------------------------------------
به باغ همسفران
صدا كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد
.در ابعاد اين عصر خاموش من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم
.بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد
و خاصيت عشق اين است
كسي نيست
بيا تا زندگي را بدزديم ، آن وقت ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
.ببين ، عقربك هاي فواره در صفحه ساعت حوض زمان را به گردي بدل مي كنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام
بيا ذوب كن در كفدست من جرم نوراني عشق را
مرا گرم كن
و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد و)
باران تندي گرفت و سردم شد ،
( آن وقت در پشت يك سنگ ،اجاق شقايق مرا گرم كرد
در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم
من از سطح سيماني قرن مي ترسم
.بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است
مرا بازكن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا
و من ، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو ، بيدار خواهم شد
و آن وقت حكايت كن از بمب هايي كه من خواب بودم، و افتاد
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم، و تر شد
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند
در آن گيروداري كه چرخ زره پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد
چه علمي به موسيقي مثت بوي باروت پي برد
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد
و آن وقت من ، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم، ترا در سر آغاز يك باغ خواهم نشانيد
سهراب سپهري