Monday, November 22, 2004

پارک بازي

در اینجا شهر در غوغا ست
همه شادان به گرد چرخ دوار جهان پیوسته می چرخند
سخن از آسودگی شادی تنهاست
که بیرون از درون آن هر آنچه هست ناپیداست
تو گوئی نیست و هستش ز هر سو در نظر یک گونه می چرخد
ولی اینجا بمانند هزاران لحظه دیگر
دلم خوش نیست ،
دلم خوش نیست
و خورشید سپهر همواره می تابد
بر اندام کلام و شعر من همواره می چرخد
و دریا نیز در نزدیکی من تا قدم پیداست
و امواج ظریفش سر به سر بی ایست می کاود درون پر ز گفتار وجودم را
سخن از شادی تنهاست
و جای این سخن اینجاست
رفیقان این سخن اینجاست
رفیقان این سخن با ماست
که باید تا ابد با چرخ چرخیدن
که باید همره خورشید تابیدن
که باید شاد بودن ، با فلک بودن ، خندیدن
بسان موج کاویدن
که باید موج فهمیدن
سخن اینجاست و جای این سخن اینجاست
فرشيد آريان
استکهلم 95/07/28
------------------------------------------------------------------------
Friday, June 27, 2003
به باغ همسفران
صدا كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد
.در ابعاد اين عصر خاموش من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم
.بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد
و خاصيت عشق اين است
كسي نيست
بيا تا زندگي را بدزديم ، آن وقت ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
.ببين ، عقربك هاي فواره در صفحه ساعت حوض زمان را به گردي بدل مي كنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام
بيا ذوب كن در كفدست من جرم نوراني عشق را
مرا گرم كن
و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد و)
باران تندي گرفت و سردم شد ،
( آن وقت در پشت يك سنگ ،اجاق شقايق مرا گرم كرد
در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم
من از سطح سيماني قرن مي ترسم
.بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است
مرا بازكن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا
و من ، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو ، بيدار خواهم شد
و آن وقت حكايت كن از بمب هايي كه من خواب بودم، و افتاد
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم، و تر شد
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند
در آن گيروداري كه چرخ زره پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد
چه علمي به موسيقي مثت بوي باروت پي برد
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد
و آن وقت من ، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم، ترا در سر آغاز يك باغ خواهم نشانيد
سهراب سپهري

راز

صبحدم راز دلم برگوش اقاقی گفتم
نفسم بازشد از سردی صبح واقاقی خندید
و صبا می رقصید

و هوا می چرخید
و تنم می لرزید
راز من آمدن نور و آغاز بهار
راز من پرشکن آب دراین دشت بهار
آنهمه مرغ که بر صبح زند چهچهه و تار
آنهمه برگ که بر نار کند رقص چو یار
شبنم تر که برفرق چمن بوسه به کار
خیسی خاک که درعمق زمین درپیکار


فنلاند
تابستان 1990

-------------------------------------------------------------------------

A Poison Tree a poem by William Blake

I was angry with my friend;
I told my wrath, my wrath did end.
I was angry with my foe:
I told it not, my wrath did grow.
And I waterd it in fears,Night and morning with my tears:
And I sunned it with smiles,
And with soft deceitful wiles.
And it grew both day and night,
Till it bore an apple bright.
And my foe beheld it shine,
And he knew that it was mine.
And into my garden stole.
When the night had veiled the pole;
In the morning glad I see,
My foe outstretchd beneath the tree.

A Poison Tree poem - William Blake
A poem can paint a thousand images in your mind's eye. Hope you enjoyed this poem and appreciated the lyrics of A Poison Tree by William Blake

خيره

پاک درمنظره ی پیچش باد درتنش شاخه کاج خیره شدم
باد هم می پیچید شاخه ها میلرزید
کالبد هستی صبح برزمین می خندید

باد چنگی به بلند گیسوی عالم میزد
صورت خیره من صبح دمی را میدید
که درآن صبح همی میلغزید

زهره تلخ عبث می نوشید
زهره تلخی یک دور نمای پر خس
لب من باگزش سردی باد

و نگاه هم می دید چرخش و گردش باد
دردل کاج

من نمی دانستم که چرا صبح دم پرتقدیر
اینچنین دلهره ای دردل من می کارید
پیچش بادصبا دردل برگ اینچنین جان تنم می کاوید



و نگاهم خیره اینچنین همره باد می پیچید
فرشيد آريان
استکهلم 95/07/28


-------------------------------------------------------------------------------------------
I Hear an Army a poem by James Joyce

I hear an army charging upon the land,
And the thunder of horses plunging;
foam about their knees:
Arrogant, in black armour,
behind them stand,
Disdaining the reins,
with fluttering whips, the Charioteers.

They cry into the night their battle name:
I moan in sleep when I hear afar their whirling laughter.
They cleave the gloom of dreams,
a blinding flame,Clanging, clanging upon the heart as upon an anvil.
They come shaking in triumph their long grey hair:
They come out of the sea and run shouting by the shore.
My heart, have you no wisdom thus to despair?
My love, my love, my love, why have you left me alone?

باز آمدم
تا باز ستانم رنجهای رفته بر پیکر سرخ گون آلاله را
باز آمدم

و تو می گریستی بر بلندای دشت های دیروز تنهائی
مرا در آغوش بگیر

که بدست باد هر آینه از دست میروم
من زود می شکنم می ریزم و بر باد می روم
گامها، نغمه ها، اشک ها و رنج هایمان را پایانی نیست
من باز می آیم

با ترانه های دشت های دور دست تنهایی
گندم زار طلایه دار عریض تمنایی
باز می آیم

و تو تنها نیستی آلاله سرخ فام گندم زار تنهایی

فرشيد آريان
برایتون 02/12/28


--------------------------------------------------------------------

Nothing Gold can Stay a poem by Robert Frost

NOTHING GOLD CAN STAY
Nature's first green is gold,

Her hardest hue to hold.
Her early leaf's a flower;But only so an hour.
Then leaf subsides to leaf.
So Eden sank to grief,So dawn goes down to day.
Nothing gold can stay.

Green a poem by Lorca

how much i want you , green.
green wind.
green boughs, ship on the sea,
horse on the mountain.....

"Lorca"

باد

من چه آسان شاید با تو از حرکت باد می گویم
باد جانفرسائی است ،
این همان طوفانی است که به همراه تلاش باران پیش از آن فصل بهار می بارد
دور دست دشت پر از موجود است
و چگونه این باد بر تن سبز علف می تازد
نه که این سبزه علف رنگ همی می بازد
باد بر ریشه او می تازد
روز دیگر دیدم چه درختی انبوه طاقت باد نداشت
ولی این سبزه علف خوب به باد می سازد
گاه شاید به مانند درختی انبوه می توان گستر بود
وقت طوفان بهتر که بمانند علف ها بی سر، می توان دامن بود
گاه شاید، باید چون علف کوچک بود
و بوقت دیگر چون درخت انبوه سر بسر پر بر بود
دیر وقتی است که این باد بر اندام تنم سبزه تنم چنگ زده است و رفته است
تن من آزرده است بل حیاتی داده است و هزاران برده است
و آن یکی باز به آواز چکاوک برده است
خوب من می بینم چه فراوان هستی
نه که یک برگی گلی ، پرک شاپرکی ، کاکلی از سر هدهد برده است
خانمان سوز هراسان بادی است تو نمی دانی دی، سنگ حجیمی برده است
آدمی آزرده است
این چه طوفانی بود شاخه ها را آزرد
این چه دیوانه هراسان بادی است که تن ما را آزرد
تو به من باز بگو دلبرکم باد بر صورت تو بر تن تو
چنگ زده است ؟ تن تو آزرده است؟
کهنه دستمال آغشته به بوی مادر که دگر باما نیست
از تو هم استانده است ؟ با مهیبش برده است؟
موی تو آشفته است ؟ کاکل تو برده است؟
تو نمی دانی باد دلکم را برده است

کاغذ شعرم را چند باری برده است
من به این باد چه شبها گفتم

در میان طوفان، در کنار دریا, چه پیاپی گفتم
کاکل دلبرکم را پس ده

کاغذ شعر، کوچک دلکم را پس ده

فرشيد آريان
برایتون 02/12/28

با تو مي گويم من

با تومی گویم من
دفتر شعرم را بر تو بگشائیدم

شاید هم چند حدیث دیگر
از مسیری که گذر کردم من با تو بر می گویم.
در مسیرفکرم, ونمی آمدهم

, که زمانی برسد
دفتر شعرم را بر تو من بازکنم

آنچه از جان وجودم,
چون یکی شیره خام, پروردم
باتو من قسم کنم
وحشت من این بود, که تورا من به درونم ببرم
پاره جانم را بادستم

, به دو دستت بدهم
وحشت من این بود, که تو میفهمی من؟
پاره جانم را به امانت ببری؟
یا که تو حق داری شعر مرا بر خوانی
و به هرمنزلتی حس مرا بر دل خود بنشانی
یا که آنگونه که حکاک می گفت
شعر شاعر, بعد ازآنکه خواندند, مال او دیگر نیست
کودک شعرش را هر کجا می خوانند

وبه هر جاکه شود گه سلامت, نا سلامت با دل خود ببرند
و به وی هم ندهند
شایدم فردا ها از منی یادکنند

وبکویند مردی, اینچنین زیسته است
و چنین خواسته است
وچه ها خواسته است
فرشيد آريان
دیباچه)