پارک بازي
The Lyrics of a Poet
صبحدم راز دلم برگوش اقاقی گفتم
نفسم بازشد از سردی صبح واقاقی خندید
و صبا می رقصید
و هوا می چرخید
و تنم می لرزید
راز من آمدن نور و آغاز بهار
راز من پرشکن آب دراین دشت بهار
آنهمه مرغ که بر صبح زند چهچهه و تار
آنهمه برگ که بر نار کند رقص چو یار
شبنم تر که برفرق چمن بوسه به کار
خیسی خاک که درعمق زمین درپیکار
فنلاند
تابستان 1990
-------------------------------------------------------------------------
پاک درمنظره ی پیچش باد درتنش شاخه کاج خیره شدم
باد هم می پیچید شاخه ها میلرزید
کالبد هستی صبح برزمین می خندید
باد چنگی به بلند گیسوی عالم میزد
صورت خیره من صبح دمی را میدید
که درآن صبح همی میلغزید
زهره تلخ عبث می نوشید
زهره تلخی یک دور نمای پر خس
لب من باگزش سردی باد
و نگاه هم می دید چرخش و گردش باد
دردل کاج
من نمی دانستم که چرا صبح دم پرتقدیر
اینچنین دلهره ای دردل من می کارید
پیچش بادصبا دردل برگ اینچنین جان تنم می کاوید
باز آمدم
تا باز ستانم رنجهای رفته بر پیکر سرخ گون آلاله را
باز آمدم
و تو می گریستی بر بلندای دشت های دیروز تنهائی
مرا در آغوش بگیر
که بدست باد هر آینه از دست میروم
من زود می شکنم می ریزم و بر باد می روم
گامها، نغمه ها، اشک ها و رنج هایمان را پایانی نیست
من باز می آیم
با ترانه های دشت های دور دست تنهایی
گندم زار طلایه دار عریض تمنایی
باز می آیم
و تو تنها نیستی آلاله سرخ فام گندم زار تنهایی
فرشيد آريان
برایتون 02/12/28
--------------------------------------------------------------------
Nothing Gold can Stay a poem by Robert Frost
NOTHING GOLD CAN STAY
Nature's first green is gold,
Her hardest hue to hold.
Her early leaf's a flower;But only so an hour.
Then leaf subsides to leaf.
So Eden sank to grief,So dawn goes down to day.
Nothing gold can stay.
Green a poem by Lorca
how much i want you , green.
green wind.
green boughs, ship on the sea,
horse on the mountain.....
"Lorca"
من چه آسان شاید با تو از حرکت باد می گویم
باد جانفرسائی است ،
این همان طوفانی است که به همراه تلاش باران پیش از آن فصل بهار می بارد
دور دست دشت پر از موجود است
و چگونه این باد بر تن سبز علف می تازد
نه که این سبزه علف رنگ همی می بازد
باد بر ریشه او می تازد
روز دیگر دیدم چه درختی انبوه طاقت باد نداشت
ولی این سبزه علف خوب به باد می سازد
گاه شاید به مانند درختی انبوه می توان گستر بود
وقت طوفان بهتر که بمانند علف ها بی سر، می توان دامن بود
گاه شاید، باید چون علف کوچک بود
و بوقت دیگر چون درخت انبوه سر بسر پر بر بود
دیر وقتی است که این باد بر اندام تنم سبزه تنم چنگ زده است و رفته است
تن من آزرده است بل حیاتی داده است و هزاران برده است
و آن یکی باز به آواز چکاوک برده است
خوب من می بینم چه فراوان هستی
نه که یک برگی گلی ، پرک شاپرکی ، کاکلی از سر هدهد برده است
خانمان سوز هراسان بادی است تو نمی دانی دی، سنگ حجیمی برده است
آدمی آزرده است
این چه طوفانی بود شاخه ها را آزرد
این چه دیوانه هراسان بادی است که تن ما را آزرد
تو به من باز بگو دلبرکم باد بر صورت تو بر تن تو
چنگ زده است ؟ تن تو آزرده است؟
کهنه دستمال آغشته به بوی مادر که دگر باما نیست
از تو هم استانده است ؟ با مهیبش برده است؟
موی تو آشفته است ؟ کاکل تو برده است؟
تو نمی دانی باد دلکم را برده است
کاغذ شعرم را چند باری برده است
من به این باد چه شبها گفتم
در میان طوفان، در کنار دریا, چه پیاپی گفتم
کاکل دلبرکم را پس ده
کاغذ شعر، کوچک دلکم را پس ده
فرشيد آريان
برایتون 02/12/28
با تومی گویم من
دفتر شعرم را بر تو بگشائیدم
شاید هم چند حدیث دیگر
از مسیری که گذر کردم من با تو بر می گویم.
در مسیرفکرم, ونمی آمدهم
, که زمانی برسد
دفتر شعرم را بر تو من بازکنم
آنچه از جان وجودم,
چون یکی شیره خام, پروردم
باتو من قسم کنم
وحشت من این بود, که تورا من به درونم ببرم
پاره جانم را بادستم
, به دو دستت بدهم
وحشت من این بود, که تو میفهمی من؟
پاره جانم را به امانت ببری؟
یا که تو حق داری شعر مرا بر خوانی
و به هرمنزلتی حس مرا بر دل خود بنشانی
یا که آنگونه که حکاک می گفت
شعر شاعر, بعد ازآنکه خواندند, مال او دیگر نیست
کودک شعرش را هر کجا می خوانند
وبه هر جاکه شود گه سلامت, نا سلامت با دل خود ببرند
و به وی هم ندهند
شایدم فردا ها از منی یادکنند
وبکویند مردی, اینچنین زیسته است
و چنین خواسته است
وچه ها خواسته است
فرشيد آريان
دیباچه)