ای وطن کی تو زخواب برخیزی؟
مرغ صبح می خواند و صبا می آید
مرغ برماتم ما میخواند و سحر میداند
ای رفیق کی تو زخواب برخیزی؟
حادثه درگذر است چشمهایش به دراست
و حمید هم می گفت
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد
ای وطن کی تو زخواب برخیزی؟
تو نمی بینی هم دیدگانت مرده است
آن عجوز جانی کودکانت برده است
دستشان ببریده است
گونه هاشان کنده است و زبان برکنده است و گلو ببریده است
دوستانم کشته است باغ گل آزرده است
تو نمی بینی هم , تو همی ترسی هم
صبح گل می آید و دو فردا دیگر پی به پی می آید
و تو در خواب خوش خرگوشی سیفها می بینی
نسل ها می آید دردها می آید
و زمان پیماید و تو در فکر خوشی
اینکه حرف امروز یا که حرف فردا است
شاعر پیش از من دستهاش ناپیداست
تپه های شعرش بر زمین نابرجاست
دفترهای شعرش زیر خاک پابرجاست و فروغش پیداست
چه هزاران نقاش برگ گل بکشیدند چه هزاران خطاط شعرما بگزیدند
و هزاران مطرب در طرب رقصیدند چه نوا تابیدند شعرما بگزیدند
تو نه می نوشی هم گوشهایت بسته است دیدگانت رفته است
وحشت مرگ جوان جرأت تو برده است
دین اندوه و عنان عقل و هوشت خورده است
ای وطن کی تو زخواب برخیزی؟