دلـم برای کــسی تنگ است
وگیـــسوان بلــندش را به بــــادها میـــداد
ودســتهای ســپیـدش را به آب مـــی بخــشـــید
دلـم برای کــسی تنگ است
کـه چـشـمــهای قشنگش را به عـمـق آبی دریای واژگون میدوخت
و شــــعـرهــای خوشــی چـون پرنــدگان میخواند
دلم برای کــسی تنگ است
که همچـــو کودک معصومی دلش بــرای دلم می سوخت
ومـــهـربــــــانی را نثـــــار من مــیـکرد
دلــم برای کـسی تنگ است
کـه تا شمـالـــترین شمـال و در جنــوبــترین جـنـوب هـمـــیـشه درهــمجــــا
آه.......با که بتوان گفت که؛ بود بامن و پیوسته نیز بی من بود
وکار من ز فراقـش فغان و شیـون بود کـســیکه با من مــانـد
کـســیکه با من نیـســت کسیکه.............دگر کافیست
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب حمایتش را بر گلهای کوچک باغچه جنگلی دلم ارزانی می کند
کسی که حس میکند مرا در اعماق آبی پوست و گوشت بی رمق باغچه ام
و گیسوانش را بید وار در گیسوانم می آمیزد
و بازوان توانایش را بر گردن گلبرگهایم حلقه می کند و میفشارد
کسی که در من هق هق می گرید
ومرا نمی ترساند از سیاره های دوردست خاموش اثیری
از غولهای بدشکل و بدجنسی که هر آینه ماه پیشانی توی قصه، ویا چل گیسی را به انتظار نشسته اند
تا اسیر خانه حسد و بی مهری کمرنگی شان کنند
کسی که چون فروغ مانند کسی نیست
و چون حمید به انتظار کسی است
کسی که مثل هیچکس نیست
کسی که چشمان قشنگش بر ژرفنای آبی دلم عقاب وار آگاه است
دلم برای کسی تنگ است
که معصومی دلم را ادراک می کند
و چون کودک معصومی دلش برای دلم می سوزد
کسی که سبزی تناور باغچه تنم را با دست های سپیدش
هم آب می دهد و هم نور می افشاند